۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

در جست و جوی حقیقت "درس سوم, رادیو زمانه"

درس سوم- در جست و جوی حقیقت


بعد از معرفی همه شاخه های فلسفه، باید خودمان دست به کار شویم و با یک مسئله واقعی فلسفه دست و پنجه نرم کنیم. فقط با این روش است که می توانیم تا حدودی بفهمیم فلسفه واقعا چیست.
فرض کنید که یک شب وقتی خواب هستید، بی خبر از همه جا، یک دانشمند دیوانه مغز شما را درمی آورد و در خمره ای حاوی موادی می گذارد٬ به نحوی که مغز شما زنده بماند.
بعد عصب های مغز شما را به یک سوپرکامپیوتر وصل می کند که در شما این توهم را ایجاد می کنند که همه چیز عادی است. شما آسمان، زمین و اشیا و مردم را مثل همیشه می بینید و فکر می کنید که واقعی هستند.
اما در واقع آنها حاصل تجربه ای هستند که محرک های الکترونیک آن سوپرکامپیوتر در مغز شما ایجاد می کند. شما چیزی بیش از یک مغز درون خمره نیستید!
کابوس وحشتناکی است. اما این دقیقا همان چیزی است که اگر مغز درون خمره هم بودید می گفتید. شاید همین حالا که در حال خواندن این درس هستید، صبح همان روزی باشد که یک دانشمند دیوانه شما را دزدیده و مغزتان را به کامپیوتر وصل کرده است.
همه چیز، از کتابی که می خوانید تا مدادی که در دست دارید و حتی دستان تان توهمی هستند که آن کامپیوتر ایجاد کرده است!
احتمالا در حالت عادی و روزمره زندگی، شما باور ندارید که مغز درون خمره هستید. بیشتر فلاسفه هم باور ندارند که مغز درون خمره هستند. اما لازم نیست که باور داشته باشید، تنها کافی است قبول کنید که نمی توانید مطمئن باشید مغز درون خمره نیستید.

مسئله آن است که اگر اتفاقا مغز درون خمره باشید (که نمی توانید امکان آن را نفی کنید)، هر چیزی که فکر می کنید درباره جهان می دانید نادرست خواهد بود و اگر مغز درون خمره بودن ممکن باشد، شما واقعا هیچ چیزی نمی دانید.
به نظر می رسد که صرفا یک امکان شناخت ما را درباره جهان خارج خدشه دار می کند. به این ترتیب آیا هیچ راه فراری از خمره وجود دارد؟

این آزمایش فکری را هیلاری پاتنم، فیلسوف آمریکایی، طرح کرده است. ایده اصلی متعلق به رنه دکارت٬ فیلسوف فرانسوی قرن ۱۷ است. این نظریه با عنوان شیطان دکارتی شناخته می شود.

البته پیش از آن نیز اندیشه های مشابهی در آرای فلاسفه شرق مانند خواجه نصیر طوسی مطرح شده است. برای مثال٬ او در رساله ای نوشته است که چگونه می تواند مطمئن باشد وقتی از خانه بیرون می رود، ظرف و ظروف و کاسه و کوزه ها به حرکت در نمی آیند و با یکدیگر حرف نمی زنند!
فکر می کنم٬ پس هستم
هدف دکارت این بود که بتواند معرفت و شناخت انسان را بر مبنای بنیان های غیرقابل تردید بنا کند. به این ترتیب او «روش شک» خود را ارائه کرد که براساس آن هر باور انسانی که حتی ذره ای مورد تردید است، کنار گذاشته شود.
دکارت در دور ریختن باورهای مورد تردید تا جایی پیش رفت که به باور وجود خودش رسید. تا اینجا فرض او این بود که شیطان خبیثی در حال فریفتن او است و در او توهم وجود رنگ ها، اشیا و دیگر افراد را ایجاد کرده است. اما حالا دیگر به توهم در وجود خودش رسیده است.

نبوغ دکارت در آن بود که توانست از این وضعیت نجات پیدا کند و راهی به بیرون خمره بیابد. استدلال مشهور دکارت آن است که شیطان خبیث فرضی شاید بتواند مرا در مورد هر چیزی فریب دهد، اما نمی تواند مرا در این مورد که فکر می کنم هم فریب دهد. من فکر می کنم، حتی اگر به توهمات فکر کنم.

به این ترتیب٬ دکارت در سلسله استدلالش به جایی رسید که می توانست روی آن تکیه کند و اینگونه بود که معروف ترین جمله تاریخ فلسفه ساخته شد: من فکر می کنم، پس هستم.
شکاکیت
ایده مغز در خمره و شیطان دکارتی اصلا عجیب و غریب نیست و در فرهنگ معاصر و مدرن ما هم به شکل های دیگری مطرح شده است.

یکی از موفق ترین اقتباس ها از این ایده، فیلم ماتریکس است که در آن نئو٬ قهرمان داستان٬ کشف می کند آمریکا در سال ۱۹۹۹ در واقع یک شبیه سازی مجازی ساخته شده توسط یک کمپانی است و انسان ها همه در لوله های حاوی مایعی نگهداری می شوند که به یک کامپیوتر عظیم وصل اند. موفقیت و تاثیر فیلم ماتریکس در فرهنگ عامه نشان می دهد که استدلال های شکاکانه افراطی قدرت زیادی دارند.

این که چه قدر می دانیم، آن چه می دانیم درست است یا غلط، منابع شناخت ما چه چیزهایی هستند و آیا اصلا چیزی می دانیم، همیشه از مسائل مهم برای فلاسفه بوده است.

همان طور که در درس قبل گفتیم٬ این سوالات مرتبط با حوزه معرفت شناسی یا نظریه شناخت هستند. یکی از جذاب ترین سوالات این حوزه مربوط به شکاکیت است.

شکاکیت فلسفی با شکاکیت عام و افراطی متفاوت است. شکاک فلسفی ادعا نمی کند که ما هیچ چیزی نمی دانیم. به این دلیل ساده که چنین ادعایی با خودش در تناقض است. یعنی یکی از همان چیزهایی که نمی دانیم همین ادعا است که چیزی نمی دانیم.

بنابراین موضع شکاکیت فلسفی آن است که حق ما را برای ادعای دانستن به چالش بکشد. ما فکر می کنیم چیزهای زیادی می دانیم، اما چگونه می توانیم از این ادعا دفاع کنیم؟ چه مبنایی برای توجیه شناخت خود می توانیم بنا کنیم؟
شناخت فرضی ما درباره جهان مبتنی بر ادراکاتی است که توسط حس های اولیه کسب می کنیم و عمدتا با استفاده از عقل خود، آنها را به کار می بریم. اما آیا این ادراکات همواره در معرض خطا نیستند؟ آیا هیچ وقت می توانیم مطمئن باشیم که توهم نداریم یا خواب نمی بینیم یا حافظه مان با ما بازی نمی کند؟

این سوالات به طور افراطی می توانند به شیطان خبیث یا مغز در خمره منتهی شوند.

معرفت شناسی بخشی از فلسفه است که با شناخت سر و کار دارد: تعیین اینکه چه چیزی می دانیم و چگونه می دانیم 
و شناسایی شرایطی که یک باور باید داشته باشد تا بتوان آن را شناخت یا معرفت نامید.

به این ترتیب٬ معرفت شناسی و نظریه شناخت را می توان به عنوان پاسخی به چالش شکاکان دانست. معرفت شناسی تاریخی است از مجموعه تلاش هایی برای شکست شکاکیت.

این نگرانی که در نهایت راه فرار مطمئنی از خمره وجود ندارد، سایه سنگینی بر فراز فلسفه می افکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر